زندگیم به وضوح از دوتا اتفاق متاثر شده. اولی، حملههای تروریستی و کودتا در ترکیه. دومی، کشتار اورلاندو. طوری زندگیام را تکان دادهاند که انگار تا الان خواب بودهام و کسی با شدت و خشونت بیدارم کرده. حالا که بیدار شدهام، هم ترسیدهام، هم مستأصلم.
*
دو ماه پیش، قرار بوده با هستی برویم استانبول و آنجا دوباره با سپینود و صبا و علی اکیپ تشکیل بدهیم، مست راه بیفتیم از بالا تا پایین شهر را گز کنیم. بلیط رزرو کردهایم و رویا بافتهایم تا روزی که من صفحهی اول سایت فارسی بیبیسی را باز میکنم و میبینم خبر فوری زده راجع به انفجار بمب در استانبول. همزمان بمب دیگری توی سر من که پشت میز کارم در نیاوران نشستهام منفجر میشود. به سپینود که تازه یک هفته است برگشته ایران چیزی نمیگویم. برای علی و صبا پیغام میفرستم که ببینم سالم هستند یا نه. علی بلافاصله جواب میدهد، ولی از صبا خبری نیست. باز من به سپینود چیزی نمیگویم. فکر میکنم حتما خبر را شنیده. اگر هم نشنیده، کسی که قرار است بهش خبر بدهد من نیستم. به محمدعلی که از برنامهی سفر استانبول خبر دارد میگویم بمب منفجر شده. سرش را انداخته پایین و میگوید خبر را قبل از من دیده. میپرسم پس چرا چیزی نگفته؟ جوابش این است که نمیخواسته نگرانم کند. نمیخواسته حالا که این همه هیجان دیدن دوباره استانبول را دارم، توی ذوقم بزند. فکر کرده حتما خبر را شنیدهام و اگر هم نشنیدهام، نخواسته کسی باشد که خبر بد را میدهد.
صبا جواب میدهد و حالش خوب است. برام روشن شده که استانبول نمیروم. برام روشن است که هستی هم نمیرود. استدلالی برای حرفم ندارم. همهچیز یک شهود یا القای ذهنی است. عصر میروم کلاس آبرنگ. نقاشی نمیکشم. مدام راجع به استانبول و هستی حرف میزنم. از همه مشورت میگیرم، نظر همه را میپرسم؛ چون حالا آن شهود از بین رفته و به جاش حساب و کتاب عقلی نشسته. برایشان توضیح میدهم که با این شرایط توی استانبول از اضطراب فلج میشوم. جوابشان روشن است: نرو.
میرسم خانه. شب شده. روی پلههای حیاط توی تاریکی مینشینم و برای هستی مینویسم که میخواهم بلیطم را کنسل کنم. هستی بهم حق میدهد. میروم توی خانه که شام درست کنم. تلفن زنگ میخورد. مادرم پشت خط است. خبر بمبگذاری استانبول را شنیده. قبل از این که سر حرف را باز کند، بهش میگویم که تصمیمم را گرفتهام و بلیط را کنسل میکنم. نفس راحت میکشد.
*
مهمترین لحظهای که از سفر سال گذشته توی خاطرم مانده، وقتی است که با سپینود نشستهایم توی کافهای در بشیکتاش و بقیه دارند توی پیادهروی جلوی کافه سیگار میکشند. در آن لحظهی خاص، استانبول برای من در واقع خانهی سپینود است که کش آمده و به اندازه یک شهر چند کیلومتری بزرگ شده. لباسی که تن بچههاست و طرزی که ایستادهاند و حرف میزنند و سیگار میکشند، شبیه همان چیزی است که دو ساعت قبل توی خانهی سپینود دیدهام. فکر میکنم و میبینم با این تفاسیر تهران هیچوقت خانهی من نبوده. در قیاس با شهرهای دیگر ایران، تهران حس خیلی بهتری به من میدهد اما به هر حال من توی خیابانهاش به اندازهی خانهام راحت نیستم. توی خانه با رفقام یک شکلی هستیم و با همانها توی خیابان شکل دیگری.
از استانبول که برگشته بودم، تا چند هفته سرخوردگی بیداد میکرد. خیلی از مبارزهها و مقاومتها معنایش را از دست داده بود. فکر میکردم ما داریم ناامیدانه برای بهدستآوردن چیزی تلاش میکنیم که همین بغل گوشمان طوری جزو حقوق بدیهی آدمها شده که کسی بهش توجه هم نمیکند. همهی آن چند سال مقاومت در برابر پوشش و سبک زندگی تحمیلی از طرف حکومت و ممنوع بودن الکل و پارتی و غیره به چیز بیمعنا و حقیری تبدیل شده بود.
*
کشتار اورلاندو هم از مسیر مشابهی برام پررنگ شد. البته که ماجرای بیسابقهای نبود. قبلتر توی سالن کنسرتی در پاریس، مردی تماشاچیها را به رگبار بسته بود و خیلی قبلتر، سال ۲۰۰۲ در جزیره بالی، یک بمبگذار انتحاری خودش را وسط گردشگرهای خارجی منفجر کرده بود. توی عراق و افغانستان و سوریه هم آدمها روزانه کشته میشوند اما هیچکدامشان در ذهن من گوشت و پوست و استخوان ندارند. شاید چون قصهشان را نمیشنوم یا رسانه ترجیح میدهد کاری کند که قصهشان به گوش من نرسد. چه آدمهایی که در جنگ سوریه کشته میشوند، چه آدمهایی که مثلا سال گذشته در فرودگاه و متروی بروکسل به قتل رسیدند، برای من یک کل و یک عدد ریاضی هستند؛ بدون گوشت و پوست و استخوان. خودم را هیچوقت جای هیچکدامشان نگذاشته بودم و دنیام تا ۱۲ ژوئن امن و دستنخورده مانده بود. بعد از کشتار اورلاندو، سایت بیبیسی فارسی گزارشی منتشر کرد راجع به ادی جاستیس، یکی از قربانیان کشتار اورلاندو، که موقع تیراندازیها توی دستشویی کلوپ پنهان شده و با مادرش پیام رد و بدل میکرده. اولین پیامی که فرستاده این بود: "Mommy I love you. In the club they shooting".
رفتم توی یوتیوب و جستجو کردم تا رسیدم به ویدئویی از مادرش که جلوی دوربین نشسته بود، پیامهای رسیده از ادی را میخواند و گریه میکرد. بعد روی ویدئوهای مرتبط کلیک کردم و یکی یکی آدمها را شناختم. CNN گزارشی داشت که در آن، اندرسون کوپر اسم کشتهها را میخواند، تصویر هر کدامشان پخش میشد و توضیح میداد که طرف چندساله و چکاره بوده، به چی علاقه داشته و دور و بریها راجع بهش چه میگویند. بیشترشان آدمهای عادی محسوب میشدند. آدمهای متوسط و معمولی. قصهی عجیب و غریبی هم پشت حضورشان در کلوپ Pulse نبود. اقلیت تحت فشاری که آمده بودند در یک فضای کوچک چند ده متری خوش باشند و یک درصد فکر نمیکردند خطر مرگ ممکن است تهدیدشان کند؛ مثل همه آدمهایی که اینجا با فرهنگ مسلط یا فرهنگ حکومتی مشکل دارند و زیر بارش نمیروند.
عمر متین در اورلاندو زندگی زیرزمینی آدمها را هدف گرفته بود و این ترسناکترین چیز برای آدمهایی است که زیرزمین آخرین جای پنهانشدنشان است. زیرتر از زیرزمین که نداریم.
عمر متین در اورلاندو زندگی زیرزمینی آدمها را هدف گرفته بود و این ترسناکترین چیز برای آدمهایی است که زیرزمین آخرین جای پنهانشدنشان است. زیرتر از زیرزمین که نداریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر