۱۳۹۵ خرداد ۱۹, چهارشنبه

بهت می‌گفتم دلم برات تنگ می‌شه، اگه می‌دونستم دلم برای چی‌ات تنگ می‌شه

هفته‌ی پیش، گیتا از رابطه‌ی من و میم پرسید. گفتم: «دوتا دوستیم؛ مثل قبل. با این تفاوت که حالا با هم می‌خوابیم. فرق چندانی نکرده». گیتا با تردید پرسید که می‌شود؟ من مکث کردم. فکر کردم با خودم و گفتم: «نه». بعد جفتمان زدیم زیر خنده. بلند بلند. گیتا داشت میدان تجریش را به سمت ولی‌عصر دور می‌زد. رفته بودیم پاساژ قائم پیراهن بخریم. فرداش کنسرت کلهر بود و من فقط جین و کفش مناسب داشتم. لنگ پیراهن بودم، تا گیتا پیام داد و گفت شب برویم بچرخیم. پیشنهاد سینما رفتن هم داد ولی سانس مناسب و فیلم به‌درد‌بخور که جفتمان ندیده باشیم، پیدا نکردیم و قرار شد فقط برویم خرید.
گیتا که پیام داد، من توی حیاط نشسته بودم و «خانم دَلُوی» ورق می‌زدم. دفعه‌ی دوم بود. به عینه می‌دیدم که بعد از خواندن چهار پنج‌تا مقاله‌ی مرتبط، دیدن گزارش بی‌بی‌سی و از همه مهم‌تر شنیدن صدای ویرجینیا وولف، چقدر فصل‌های اول رمان را بهتر می‌فهمم. بعد همین‌جور که دوباره داشتم تکه‌تکه می‌خواندمش، تصمیم گرفتم بین خانم دلوی و «ساعت‌ها» وقفه بیندازم؛ سعی کنم کم‌تر ادای کلاریسا را دربیاورم و هر صبحی که قرار است شبش مهمان داشته باشم، جوری از خانه بیرون نزنم که یعنی گل را خودم می‌خرم.
دور اول «خانم دلوی» شب قبلش حین انتظار توی مطب تراپیستم تمام شد. برای ۷:۴۵ بهم وقت داده بود. یک ساعت زود رسیدم. دست‌دست کردم، از عابر‌بانک پول گرفتم و پیشخان دکه‌ی مطبوعاتی را دید زدم. فقط هم به مجله‌ها نگاه کردم. تیتر هیچ روزنامه‌ای جلبم نکرد؛ چون خبرهای روز زیاد برام مهم نیست و اخباری را که دنبالش هستم، توی تیوال و سینما تیکت و این‌جور جاها راحت‌تر می‌شود پیدا کرد. جلسه‌ی تراپی هم که شروع شد، از اتفاقات روز حرف نزدم. گفتم ۹ ماه پیش رفته بودم مهمانی خانه‌ی یکی از دوست‌هام و طرف تا خرخره عرق خورده بود و غیره و غیره. تراپیستم پرسید: چرا الان؟ گفتم همیشه ته ذهنم بوده که راجع بهش حرف بزنیم ولی هربار موضوع تازه‌ای پیش آمده و جای این یکی را گرفته.