۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه

جشن بی‌کران

«از صبح روزی شروع شد که زرین‌کلاه از خیر صبحانه گذشت، برگشت به اتاق، روی تخت خوابید و پاهایش را از هم باز کرد. مشتری آمد. مردی بود که سر نداشت. کارش را کرد و رفت؛ و از آن روز دیگر تمام مشتری‌ها بی‌سر بودند. زرین‌کلاه جرات نداشت با کسی درباره‌اش حرف بزند. ممکن بود بگویند جنی شده...»

از خواندن یادداشت‌های شهرنوش پارسی‌پور شروع شد. نوشته بود اوایل ازدواج با تقوایی، یکی از اقوام شوهرش بی‌خبر آمده تهران و صاف رفته زنگ خانه‌ی آن‌ها را زده. نوشته بود دیگر تحمل مهمان‌های ناخوانده و آدم‌های بی‌ربط را توی خانه‌اش نداشته. خیلی ساده تصمیم گرفته که مهمان تازه را نبیند. سعی کرده کسی را که ایستاده جلوش و سلام می‌کند ندیده بگیرد. جوری زندگی کند که انگار آن آدم‌ها وجود خارجی ندارند و آن‌طور که خودش می‌گوید هیچ‌وقت وانمود نکرده. فقط سعی کرده نبیند و بعد هم دیگر ندیده.

از یک ماه پیش شروع شد که رفتم شیراز و چون رویای جشن هنر داشتم، تصمیم گرفتم تقویم شهریور ۵۳ باشد. به باغ دلگشا که رسیدیم، خزیدم پشت عمارت و با چشم‌های خودم دیدم که بیژن مفید فریدونِ «ناگهان هذا حبیب الله...» شده بود. باد می‌آمد و مویه‌ای آهسته‌آهسته اوج می‌گرفت. تخت جمشید رفتیم و دیدم که آربی اوانسیان داشت وسط خرابه‌های پرسپولیس «ویس و رامین» اجرا می‌کرد. به کسی نگفتم؛ چون می‌ترسیدم بگویند جنی شده. فقط به گیتا ردیف صندلی‌ها را نشان دادم که شماره داشت و گفتم زمانی این‌جا وسط این محوطه فرخنده باور و شمسی فضل‌اللهی ویس و رامین بازی کرده‌اند. گیتا طوری نگاه کرد به سکو، به ردیف صندلی‌ها و به محوطه، که انگار دارد می‌بیند و من خوشحال شدم؛ مثل آدم جن‌زده‌ای که می‌فهمد تنها نیست. می‌فهمد جن‌ها سراغ یکی دیگر هم رفته‌اند.

از شبی در تابستان امسال شروع شد که با همسایه‌ها نشسته بودیم توی حیاط و ندا قرار بود وسیله‌هاش را جمع کند. مست بودیم. ندا از حال و هوای خانه حرف می‌زد و می‌گفت این‌جا همیشه حضور چیزی را حس کرده و فکر کرده که همین روزهاست دیوانه بشود. ترسیده بود، ولی باز به رفتن که فکر می‌کرد گریه‌اش می‌گرفت و می‌گفت نمی‌خواهد برود.

از شبی شروع شد که پیش پویا بودم و با هم عکس‌های روی آینه‌ی اتاق مادربزرگش را نگاه می‌کردیم و پویا راجع به آدم‌ها توی هر عکس توضیح می‌داد که یکی اعدام شده، یکی زندان رفته، یکی مهاجرت کرده و این عکسِ فلانی است روزی که از زندان آزاد شد یا بهمانی دو ماه قبل از این که از غصه دق کند. نصفه‌های شب بیدار شدم. یاد عکس‌ها افتادم، و حس کردم حجم خانه دیگر کفاف آن قصه‌ها را نمی‌دهد.

از همان موقع‌ها شروع شد...