۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه

تمام چیزهایی که جایشان خالی است

دهه‌ی پنجاه، مادرم یک زن جوان آلامد بوده. رنگارنگ تماشا می‌کرده، زن روز و مجله‌ی جوانان می‌خوانده و دفتر شعری که سال ۵۴ جمع کرده، پر است از شعرهای فروغ فرخزاد، نادر نادرپور و تک‌و‌توک سایه و سیمین بهبهانی و مهدی اخوان ثالث. بهار ۵۶، برای شش ماه رفته سربازی؛ مثل همه زن‌هایی که می‌خواسته‌اند کارمند دولت بشوند. عکس‌هایی ازش هست توی پادگان با لباس سربازی که وسط چند ردیف سرباز زن دراز کشیده و تفنگش را به سمت نقطه‌ای خارج از کادر نشانه رفته است. پشت عکس نوشته: شیراز، بهار ۲۵۳۶. از «شیراز، ۲۵۳۶» چندتا عکس دیگر هم توی تخت جمشید و حافظیه و باغ ارم دارد با موهای از پشت‌بسته، شلوار پارچه‌ای تنگ و بنا به موقعیت تی‌شرت یا پیراهن آستین‌کوتاه نخی. این عکس‌ها خوشبختانه هیچ‌وقت جایی پنهان نشده‌اند. از قدیم توی آلبوم‌ها بودند و آلبوم‌ها هم همیشه دم دست. بعدازظهرهای تابستان من از بیکاری می‌رفتم سر وقتشان. بعضی‌وقت‌ها خودش هم بالای سرم بود و راجع به عکس‌ها حرف می‌زد. عکس‌ها نشانه‌ای بود از وجود دنیایی دیگر که مجری‌های تلویزیون و معلم‌های مدرسه سعی داشتند بگویند هیچ‌وقت نبوده؛ من ولی همه‌ی سال‌های بچگی توی کمدها و پستوها دنبال یک در مخفی بودم که به دنیای عکس‌های مادرم باز شود.
جز عکس‌های توی آلبوم، مادرم سه‌چارتا چیز دیگر را هم با چنگ و دندان حفظ کرده بود. یکی لباس عروسیش بود، یکی عینک آفتابی قاب‌درشت و یکی هم کفش‌های پاشنه‌بلند مشکی. لباس عروسیش را خواهرم در طول سال‌ها آن‌قدر با قیچی تکه‌تکه کرد و برای عروسک‌هاش لباس درآورد که چیزی ازش نماند. کفش‌های پاشنه‌بلند مشکی را هم خواهرم بی‌اجازه برمی‌داشت، پا می‌کرد و توی حیاط رژه می‌رفت. به پاش لق می‌زد و آن‌قدر پوشید و موقع راه‌رفتن سکندری خورد که از ریخت افتاد. عینک آفتابیش را من شکستم.
تاکید کرده بود نباید به عینکش دست بزنیم. من یک روز شیطنت کردم، یواشکی رفتم سر وقت کمدش. عینک را برداشتم، زدم به چشمم و دویدم توی حیاط. داشت لباس می‌شست. سرش را بلند کرد و دید. هول شدم، تعادلم را از دست دادم‌ و عینک از بس بزرگ بود از روی صورتم سر خورد، افتاد کف حیاط و شکست. لباس‌شستنش را ول کرد، رفت نشست لب باغچه و زد زیر گریه‌. من تا آن روز گریه‌کردنش را ندیده بودم. به همین خاطر ترسیدم بروم جلو. همان‌طور ایستادم و نگاهش کردم، ولی نگاهم نکرد. بلند شد رفت توی ساختمان.
هیچ‌وقت، هیچ‌کدام این‌ها را به روی هیچ‌کداممان نیاورد. فقط پنج‌شش سال پیش که من باز رفته بودم سر کمدش و یک دوربین پولاروید توی وسایلش پیدا کردم، قیامت شد. دوربین را نشانش دادم و با تعجب پرسیدم این تا حالا کجا بوده. جواب سربالا داد. پیشنهاد کردم که دوباره ازش استفاده کنیم. گفت که فیلم‌هاش توی بازار نیست. من گفتم خب پرس‌و‌جو می‌کنیم شاید پیدا شد‌‌. جواب نداد. داد کشید، و گفت دست از سرش بردارم. من هیچ‌وقت نفهمیدم چطور توانسته بود دوربین را این همه سال از چشم ما پنهان کند. الان هم نمی دانم دوربین کجاست و باهاش چکار کرده. ربطی هم بهم ندارد. یادم رفته بود؛ تا امروز صبح که بیدار شدم و دیدم گربه‌ها ساقه‌ی شمعدانی‌ام را شکسته‌اند.
دیشب دیر رسیدم خانه. خیلی خسته بودم و حوصله نداشتم با گربه‌ها بازی کنم. ۱۲ نشده بود که چراغ‌ها را خاموش کردم و خوابیدم. سه‌چهار ساعت بعد، صدای شکستن چیزی آمد‌. رفتم توی هال و دیدم گلدان سفالی بزرگم را شکسته‌اند. خالی بود و توش گل نداشت. حرصم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم. حتی تکه‌هاش را هم جمع نکردم. گذاشتم برای صبح. ۶:۳۰ که ساعت زنگ زد، بیدار شدم و آمدم توی هال، دیدم یکی از ساقه‌های شمعدانی افتاده کف زمین. زانو زدم و برداشتم گرفتم دستم. نگاهش کردم. گل‌هاش هنوز بوی تاز‌ه می‌داد. بعد، یکی از گربه‌ها آمد سمتم که خودش را بهم بمالد. سرش داد کشیدم. آن یکی هم که عقب‌تر ایستاده بود، ترسید. دویدند رفتند توی اتاق خودشان. لباس که تنم می‌کرد، یاد چیزهایی افتادم که توی چندماه اخیر شکسته بود: گلدان، سینی و ظرفی که با نسیم از IKEA خریدیم. یکی دوتا از بشقاب‌های چینی و لیوان‌ها. خانه‌ام همیشه دنیای خصوصی‌ام بود و حالا گربه‌ها داشتند تکه‌تکه‌اش می‌کردند. یاد لباس عروسی و عینک آفتابی و کفش‌های مجلسی مادرم افتادم. بعد فکرم رفت سمت دوربین پولاروید‌. همین‌جور که کفش پا می‌کردم، یکی از گربه‌ها یواش خزید توی هال و نشست جلوم که نازش کنم. بلند شدم، گفتم دست از سرم بردار و در را پشت سرم بستم.

۱۳۹۴ آبان ۲۱, پنجشنبه

آفتاب می‌شود

۱۹ دسامبر ۱۹۹۳
چه روز بدی! نه کاری کرده‌ام، نه جایی رفته‌ام و کسی را دیده‌ام، و نه چیزی خوانده یا نوشته‌ام. یک‌شنبه‌ی بیهوده‌ای بود که به ابر و باران و تیرگی گذشت.

۲۰ دسامبر ۱۹۹۳
چه بارانی، چه بارانی! از صبح، از دیشب و دیروز کم یا زیاد همین‌طور می‌بارد. در تاریکی و روشنی رنگ‌مُرده‌، خاکستری کدر و مه‌آلود روز، و حالا آخرهای شب دم‌ریز، با شتاب و سیل آسا می‌بارد. جز صدای سرریز آب چیزی شنیده نمی‌شود، نه بادی و نه زمزمه‌ی برگی، زمین زیر هجوم آسمان، خاموش در خود تپیده است.

اول ژانویه ۱۹۹۴
آخر شب و تاریک است. باران می‌بارد، خستگی‌ناپذیر و خیال ابستادن ندارد. هیاهوی انبوه باد تاریکی پرپشت فضا را مثل بادکنکی پر و خالی می‌کند و هم‌چنان تاریک است و هم‌چنان می‌بارد.

۵ ژانویه ۱۹۹۴
صبح زود است. از روی ساعت صبح و از روی هوا شب است. چون که بدجوری تاریک است. انگار نه انگار که خورشید در جابی همین نزدیکی دمیده. ابرهای پرپشت تا بالای آسمان را اشغال کرده‌اند، در همه‌جا لنگر انداخته‌اند.  از دیروز غروب، باران با پشتکار و ضربی آرام و یک‌نواخت می‌بارد. باران، باران در تاربکی...

۹ ژانویه ۱۹۹۴
امروز صبح باران بند آمد. دیشب تمام می‌بارید. هوا از طوبت آماس کرده و می‌خواهد بترکد...

روزها در راه- یادداشت‌های روزانه‌ی شاهرخ مسکوب

۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

کلماتٍ...ليست كالكلِمات

بیست/بیست و پنج روز قبل رفتم مشهد. در واقع فرار کردم. از سیطره‌ی مذهب و کثافتی که به کیفیت زندگی روزمره‌ام در تهران زده بود. از یواشکی غذاخوردن توی شرکت تا مجلس عزاداری و سخن‌رانی و برنامه‌های فرهنگی که مجبور بودم به خاطر «ماه مبارک» تحملشان کنم. بار و بندیل که می‌بستم عهد کردم درگیر هیچ چیز خانواده نشوم. مثل توریست‌ها بروم چهار روز بمانم، از پشت عینک آفتابی زندگی‌شان را دید بزنم و وانمود کنم که از حر‌ف‌هایشان سر در نمی‌آورم. قرار بود سر میز غذا از بوی غذای خانگی کیف کنم و همین‌طور که ملافه‌های تمیز را بو می‌کشم، با صدای بلند به ماجراهایی که مادرم تعریف می‌کند بخندم. در عمل ولی، تا خرخره فرو رفتم.
انتخابی در کار نبود. مادر وقت و بی‌وقت یک گوشه‌ای گیرم می‌انداخت و با هیجان گندکاری‌های پدر را تعریف می‌کرد و بعد از ناهار که می‌رفت و می‌خوابید، تازه غرزدن‌های پدرم شروع می‌شد و شب‌ها برادرم دفتر دستک‌های شرکتش را پهن می‌کرد کف اتاق؛ که من نه حوصله داشتم، نه اصلا سر درمی‌آوردم و باز انتظار داشت بهش مشورت بدهم. بعد خواهرم با شوهرش می‌آمد و من می‌دیدم در حالی که توی عالم خودشان هستند و هیچ چیزی به هیچ جایشان نیست، باز یک جفت گوش مفت لازم دارند. چیزهای تازه‌ای هم بود؛ مثل این‌که پدرم از ماهواره نوحه گوش می‌داد یا مادرم که از خر شیطان نمی‌آمد پایین و می‌گفت که شب قدر نباید برویم ‌پیک‌نیک و طوری همه چیز در هم گره خورده بود که من حتی نرسیدم تعربف کنم چه شده و چرا آن‌جام.
خانه برای من جور غم‌انگیزی بود و در عین حال پر از نعمت. ناهار پلو خورشت می‌خوردیم و شام حلیم بادمجان. حلوا بود، به اضافه‌ی خربزه و گیلاس و آلو. خاکشیر نبات برای آدم‌هایی که تازه از بیرون آمده بودند و شربت آلبالو برای کسی که تازه از خواب بیدار شده بود. چیزهای خیلی زیادی توی فریرز و چیزهای بیشتری توی فکرشان. بحث‌های پایان‌ناپذیر درباره بیمه و اداره دارایی و کارگرها و غیره و غیره. و این البته جدا بود از کسی که در مسیر رفت توی کوپه بلند‌بلند قرآن می‌خواند یا زنی که ورودی راه‌آهن مشهد به مسافرها بابت حجابشان تذکر می‌داد و بلندگو که یادآوری می‌کرد شما به شهر مقدس مشهد وارد شده‌اید. «فاخلع نعلیک».
قرار بود کل این چهار روز را کنار بایستم. بلد بودم و به حد کافی هم تمرین کرده بودم ولی از یک جایی به بعد دیدم که با مادرم نشسته‌ایم و داریم درباره «ماه عسل» بحث می‌کنیم، یا برادرم روی کاغذ یک ستون بدهکاری درست کرده با یک ستون بستانکاری و من دارم با دقت به بالانس بین ستون‌ها فکر می‌کنم. بعد خودم افتادم روی غلتک و شروع کردم به پیشنهاد دادن. رفتم گوش ایستادم پای تلفن و از زیر زبانشان حرف کشیدم و بهشان راه حل ارائه دادم. سر عوض‌کردن قفل در، خواستم تلفن کنم و فحش بکشم به سر تا پای عمو و عمه و پدربزرگ و هرکسی که ممکن بود به ماجرا ربط داشته باشد؛ و بعد انگار همه یادشان آمد که چرا قرار نبوده من قاطی بازی‌شان بشوم. تازه روز سوم بود که یادشان آمد مشکل اصلی از اول همین تفاوت در شیوه‌ها بوده و اختلافی که سر برخورد با مشکلات داشته‌ایم.
صبح روز چهارم سکوت بود. کسی با من حرف نزد و من هم نپرسیدم. عصر بلیط برگشت داشتم و توی مسیر خانه تا راه‌آهن، مادرم تند‌تند حال رفقام را پرسید، که گفتم: «همه خوبند». رسیدیم ایستگاه. قطار تاخیر نداشت. خداحافظی کردم و موقع سوارشدن باز یادم آمد نرسیدم براشان تعریف کنم که چرا آن‌جام و الان هم تعریف نمی‌کنم؛ چون دیگر آن‌جا نیستم و هر چیزی هم بوده، تمام شده و رفته.

۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

Rhino season

نشسته بودم پشت میز کار و داشتم فکر می‌کردم که چقدر دلم برای دانائیل تنگ شده. دانائیل پنج‌شنبه شب رسید تهران. یک روز قبل‌تر از صوفیه با اتوبوس رفته بود استانبول، بعد برای این‌که خرج سفر کم‌تر بشود، با خطوط هوایی قطر رفته بود دوحه و پنج‌شنبه شب ساعت ۲۲:۳۰ رسید تهران. جمعه صبح رفتیم کوه، بعد درکه‌گردی کردیم و چون من ساعت ۵ بعدازظهر برای دیدن فیلم‌های کوتاه تجربی روز در گروه هنر و تجربه بلیط داشتم، دستش را گرفتم و رفتیم خانه هنرمندان. قرار شد دو ساعت برای خودش بگردد تا من فیلم ببینم. ۹ تا فیلم کوتاه دیدم و وقتی از پله‌ها می‌آمدم پایین، دیدم دوست پیدا کرده و خب خوشحال شدم.
آمدیم بیرون، ایستادیم جلوی ساختمان و داشتیم حرف می‌زدیم که من چشمم افتاد به چار پنج تا دختر جوان و بینشان ماهور بود. از دانائیل خواستم چهار قدم این طرف‌تر بیاید. فهمید چیزی شده و پاپی شد. گفتم که ماهور ده سال پیش دوست‌دخترم بوده و بعد چه شده و چه شده و چه شده و خوشحال نیستم بابت این‌که این‌جا و این لحظه دوباره دارم می‌بینمش. گفت اوکی. کج کردیم، رفتیم خیابان فردوسی که صد یورو از پولش را با ریال تعویض کند و در تمام طول مسیر من حالم گرفته بود. برگشتیم خانه هنرمندان و باز طبقه‌ی همکفِ ساختمان ماهور ایستاده بود با همان دخترها و باز داشت حرف می‌زد. درست‌ترش این‌که من دیدم چار پنج تایی دختر ایستاده‌اند و کنجکاو شدم ببینم ماهور هم بینشان هست یا نه؛ که خب بود. رفتیم پشت بامِ خانه شام خوردیم و دانائیل پرسید که الان دلم می‌خواست کجای دنیا بودم. گفتم ونیز؛ و پرسید که چرا ونیز؟ گفتم به خاطر رمان توماس مان، «مرگ در ونیز». نفهمید. گفتم چون ونیز استعاره از گذشته است والان دلم می‌خواهد بروم ونیز تا مثل گوستاو آشنباخ آن‌قدر بمانم که بگندم و بمیرم یا زور بزنم و خودم را بکشم بیرون و از اول شروع کنم. دانائیل پرسید که چه چیزی در گذشته این‌قدر آزاردهنده بوده که اصرار دارم فراموش کنم. من فکر کردم دیدم چیزی نبوده.
برگشتیم خانه و من خیلی زود خوابم برد. صبحِ علی‌الطلوع با هم زدیم بیرون. ساعت ۸ با دوتا از بچه‌هایی که به واسطه‌ی Coach surfing می‌شناخت، قرار داشت. خداحافظی کردیم، آمدم شرکت و مثل احمق‌ها برای یک ربع هنوز به انگلیسی جواب همکارهام را می‌دادم و از اتاق بغلی که صدای گف‌و‌گو می‌آمد، من خیال می‌کردم دارند انگلیسی حرف می‌زنند.
پشت میز کارم که نشسته بودم، دیدم دلم براش تنگ شده. ۳۶ ساعت بی‌وقفه با هم بودیم و حالا ندیدنش یک حفره‌ی خالی بود وسط روز. یک نفر روی وایبر با پیش‌شماره‌ی عجیب و غریبی پیغام داد. نوشته بود: «هی پسر، خودتی واقعا. خوشحالم که می‌بینمت». من جا خوردم. شماره‌اش را به لیست تماس‌ها اضافه کردم، پروفایلش پیدا شد که عکس میدانی بود لابد وسط یک شهر اروپایی ولی کدام شهر و کجای اروپا نفهمیدم. پرسیدم: «شما؟» و در فاصله‌ای که منتظر جواب بودم به ده تا آدم مختلف فکر کردم که الان ممکن است اروپا زندگی کنند و از این‌که توی وایبر پیدام کرده‌اند خوشحال باشند. گفت فلانی و داستان «کریستین و کید» از اول شروع شد: و خدا روشنایی را روز نامید و تاریکی را شب نامید و شام بود و صبح بود...
بعد، من که توی اتوبوس نشسته‌ام و می‌روم اصفهان که کریستین را ببینم و صاحبخانه‌ی کریستین موکدا سفارش کرده که این‌جا مثل آلمان و فرانسه نیست و باید رفت و آمدش را کنترل کند. کریستین از قبل رفته و هتل رزرو کرده. من ۸ شب می‌رسم اصفهان، وسیله‌هام را که گذاشتم هتل، می‌رویم طرف زاینده رود و تا ۳ نصفه شب کنار زاینده‌رود حرف می‌زنیم. کریستین نوشته روزهای پرشوری بوده و با جزئیات حیرت‌انگیزی تعریف کرده که من توی تخت خواب چطور رفتار می‌کرده‌ام و بعد می‌خواهد که من با همان جزئیات راجع به او حرف بزنم و من یادم نیست. فقط بوی تنش یادم مانده که با آدم‌های دیگر فرق داشته و وقتی می‌نویسم نگرانم که کریستین بگوید بوی تن هیچ آدمی شبیه آدم دیگری نیست؛ درست مثل اثر انگشت یا چیزی شبیه این ولی کریستین انگار که جوابم را ندیده باشد، راجع به این حرف می‌زند که عصر فرداش روی پل خواجو نشسته‌ایم و آب با فشار از زیر پل رد می‌شود و می‌گوید که چند روز بعد آب را بسته‌اند و امروز جایی خوانده که زاینده‌رود دوباره پر از آب شده و یاد من افتاده. از کریستین می‌پرسم که چقدر اصفهان مانده و کی برگشته. کریستین فقط می‌گوید از اصفهان رفته پاریس پیش عمه‌ی سال‌خورده‌اش که او هم تنهاست و جوری می‌گوید او هم تنهاست که من بفهمم خودش چقدر تنهاست و می‌پرسم حالا کجاست؟ مثل قبل برلین زندگی می کند؟ جواب این است که: «نه. آمدم فرانکفورت». و خب فرانکفورت برای من فرقی با برلین ندارد. همان‌طور که صوفیه با استانبول یا هرجای دنیا با هرجای دیگر دنیا و چیزی که مهم است این که بعد از نبودنش طوری توی تهران آب از آب تکان نخورده که انگار نه شاهی آمده، نه شاهی رفته است.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

عمر اندوه در قرن ما یک سال بیشتر نیست- قسمت چهارم

من اصلا برگشتم تهران که فربد را ببینم. بیست/بیست و پنجم اسفند از رم پیغام داد و پرسید تعطیلات عید تهرانم یا نه. دوتا بلیط برگشت داشتم: یکی برای هفتم فروردین، یکی چهاردهم. بهانه‌ام این بود که معلوم نیست کل نوروز شرکت تعطیل باشد؛ که البته بهانه هم نیست. واقعیت است. برنامه‌ی شرکت همیشه هفته‌ی آخر اسفند قطعی می‌شود. از آن طرف بلیط‌های عید را باید از نیمه‌ی بهمن رزرو کرد و خب احتیاط شرط عقل است.
هفته‌ی دوم تعطیلات را، یک سال در میان، یا تهران بوده‌ام یا پیش خانواده. نوروز ۹۱ شیفتگی نسبت به میم تازه شروع شده بود. آمدم مشهد که با میم باشم و میم با خانواده‌اش رفته بود اهواز. بی‌هدف توی بولوار ملک‌آباد قدم می‌زدم و به جای شاعر، در ترانه‌ی «امان از شهر بی‌شاعر»، اسم میم را می‌گذاشتم. برگشتم تهران و چند روز بعد میم همسفرش را نیمه‌کاره ول کرد و برگشت. سر امیرآباد جلوی بانک ملت قرار گذاشتیم و من تی‌شرتی را پوشیدم که عید از جنت خریده بودم و همان وقتی که داشتم پشت ویترین تماشاش می‌کردم، تصمیم گرفتم اولین بار سر قرار با میم بپوشم و البته تی‌شرت خوبی نبود و عمر زیادی نکرد.
نوروز ۹۲، بعد از مدت‌ها دوباره توی خانه‌ی پدری و زمانی که همه رفته بودند بیرون برای دید و بازدید یا شاید خرید، با کسی خوابیدم و فرداش مادرم بدون این که حرفی بزنیم رفت روتختی را شست. پنجم برگشتم تهران؛ چون تازه کارمند شده بودم. کار شرکت از ۸ صبح شروع می‌شد تا ۱۲. البته کاری نبود. آهنگ گوش می‌دادیم، حرف می‌زدیم، بعد هم می‌آمدم خانه. شرکت ناهار نمی‌داد.
سال بعد، کل تعطیلات پیش خانواده بودم. یک نیمچه رابطه‌ای دم عید تمام شده بود و من از خیابان‌های تهران عنم می‌گرفت. هفتم یا هشتم فروردین بلیط برگشت داشتم ولی دلم نمی‌آمد برگردم. خواهرم تازه رفته بود سر خانه زندگیش و موقع تحویل سال چهار نفر بیشتر نبودیم. بعد از تعطیلات هرکس سوال کرد که این دو هفته چطور و با چی گذشته، گفتم: «خواب، کتاب، کباب»، و واقعا همین بود به اضافه‌ی کلافگی و بحث‌های بی‌خود و گیردادن‌های الکی به چیزهای بی‌اهمیت. مهم‌تر از همه مادرم بود که اصرار داشت بمانم. بلیطم را کنسل کردم و بعد بلافاصله همه‌چیز غیرقابل تحمل‌تر شد. هیچ ابزاری برای چانه‌زنی نداشتم و یک‌بار که بابت چیز قاعدتا بی‌اهمیتی غر زدم، مادرم برگشت گفت اگر تا این حد بهم سخت می‌گذرد، بهتر بود نمی‌ماندم. امسال، با همان بلیط هفتم برگشتم و آمدم که فربد را ببینم.
فردای روزی که با فربد بودم، که احتمالا می‌شود هشتم یا نهم فروردین، یکی که قبلا دوبار همدیگر را توی مهمانی دیده بودیم، روی وایبر پیغام داد، حال و احوال پرسید، گفت که تنهاست، حوصله‌اش سر رفته و اگر برنامه‌ای ندارم، باز همدیگر را ببینیم. گفتم برنامه‌ای ندارم. تجریش قرار گذاشتیم. من سرما خورده بودم و هوا خنک بود. کلاه سرم کردم. شاید هم برای این‌که کول به نظر برسم. کافه موسیقی را پیشنهاد کردم که قبول نکرد و گفت ترجیحا لمیز؛ چون به‌صرفه‌تر است. خب طرف بیست و دوسالش بود و لابد خیلی عادی بود که بیست دقیقه بنشیند توی لمیز، بعد هم لابد بیست دقیقه رو به روی کافه یا مثل خیلی‌‌ها توی جوب جلوش ولی خب به من نمی‌چسبید. من همین که کلاه سرم کردن بود به نظرم برای کول‌بودن کافی بود و لمیز واقعا زیاده‌روی محسوب می‌شد. هنوز نرسیده بودم که زنگ زد، گفت توی لمیز جا نیست. گفتم بهتر. تجریش که پیاده شدم و پیداش کردم، دوباره گفتم کافه موسیقی. دوباره بهانه تراشید و این‌بار گفت لانجین. خب لانجین زیادی کول نیست و من قبول کردم. جلوی لانجین دستم را گرفت. من با تعجب برگشتم و بهش نگاه کردم. داشت لبخند می‌زد و فکر می‌کنم که آن لحظه همه چیز به نظرش خیلی کول آمد.
یک چیز پرتی سفارش دادیم و تا نشستیم، با هیجان شروع کرد حرف‌زدن راجع به این‌که خواسته‌هاش از زندگی، رابطه و غیره و ذلک چیست و مدام خودش را توضیح می‌داد و باز برای شیرفهم‌کردن من خودش را توضیح می‌داد و من هی سر تکان می‌دادم و فکر می‌کردم گیر عجب مخمصه‌ای افتادم. حرف‌هاش که تمام شد من از موضع یک پسر بیست و هشت‌ساله‌ی سرد و گرم‌چشیده‌ی روزگار نصیحتش کردم و گفتم که قرار نیست هیچ آدمی پیدا بشود و زندگی‌اش را زیر و رو کند و هیچ آدمی نباید آن‌قدر اهمیت داشته باشد که فکر کنی با رفتن یا از دست‌دادنش از چیز خاصی محروم شده‌ای. گفتم: «که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار». از کافه که آمدیم بیرون، باز از تجریش تا باغ فردوس خودش را توضیح داد. سر زعفرانیه باهاش دست دادم، گفتم از دیدنش خیلی خوشحال شدم و تهش به عادت اضافه کردم: «فعلا». پرسید که فعلا یعنی دوباره و زود همدیگر را می‌بینیم؟ مِن‌و‌مِن کردم و گفتم به نظرم واژه درستی انتخاب نکرده بودم. دوباره دست دادیم، گفتم خداحافظ و آمدم خانه.
فرداش مهندس اسمس داد. تبریک عید و آرزوی سلامتی و این‌طور چیزها و گفت خیلی با خودش کلنجار رفته که بعد از آن ماجراها دوباره ازم خبری بگیرد یا نه. عین آدمیزاد جواب دادم و دستش آمد که فضا عوض شده. پیشنهاد کرد شام برویم پالادیوم؛ که خب قبول کردم. من زودتر رسیدم. یک گوشه‌ای نزدیک پله‌برقی ایستادم و آدم‌ها را دید زدم که بالا می‌آمدند و لا‌به‌لاشان مهندس هم آمد. من دستم را دراز کردم و مهندس همین‌جور که دستم توی دستش بود، روی نوک پا بلند شد و گونه‌ام را بوسید. غذاخوری شلوغ بود و رفتیم یک گوشه‌ی کافی‌شاپ نشستیم. مهندس از کلاس تقوایی سوال کرد و من راجع به امتحان PMP ازش پرسیدم. اشاره کردیم به عکس‌های همدیگر توی اینستاگرام و به طور ضمنی گفتیم در این مدت علیرغم این‌که رابطه قطع شده بود، دوست بوده‌ایم و مثل آدم‌های بالغ رفتار کرده‌ایم. بعد مهندس برای این که یخ بینمان آب بشود، راجع به قطع‌شدن رابطه حرف زد و گفت قصدش از فلان حرف فلان چیز بوده و انتظار نداشته من آن‌قدر شدید واکنش نشان بدهم که البته من زیر بار نرفتم ولی یخی که بینمان بود آب شد و بعد دوباره شوخی‌ها شروع شد و مسخره‌بازی و ناخنک‌زدن به غذای همدیگر و خلاصه این‌جور لوس‌بازی‌ها.
از پالادیوم که آمدیم بیرون، مهندس مثل همیشه یک نخ سیگار کشید. بعد چند متر پیاده رفتیم تا تاکسی تلفنی داریوش و من از طرف دوتا ماشین خواستم: یکی برای درکه، یکی قلهک. طرف گفت الان یک ماشین بیشتر ندارد. می‌شد به مهندس بفرما بزنم و بگویم که برویم خانه‌ی من ولی نخواستم. گفتم یک ماشین بگیریم برای هر دو مسیر و راننده اول من را برساند که نزدیک‌ترم. مهندس قبول کرد. سوار شدیم و توی راه باز شوخی و مسخره‌بازی و البته فکرم مدام درگیر بود که کداممان وسوسه می‌شود و پیشنهاد می‌کند که مثل قبل جفتمان یک‌جا پیاده بشویم.
رسیدیم سر کوچه و من پیاده شدم. باران زده بود. دیدم «بهاری دیگر آمده است» و گفتم چه خوب که «برای آن زمستان‌ها که گذشت نامی نیست».

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۲, شنبه

عمر اندوه در قرن ما یک سال بیشتر نیست- قسمت سوم

سوار قطار که می‌شدم، یاد داستان «پشیمان» دن چاون افتادم. پدر و مادرم آمده بودند ایستگاه راه‌آهن و دلشان خون بود از این‌که زود برمی‌گشتم تهران. خانه که بودیم، عموم زنگ زد و خبر داد بعدازظهر با زن و بچه‌هاش می‌آیند برای بازدید عید؛ و چون ساعتش را مشخص نکرده بود، والدین تصمیم گرفتند ماموریتِ رساندن تا راه‌آهن را به برادرم واگذار کنند. خب این توهین محسوب می‌شد‌. انحرافی از یک سنت خانوادگی و استثنا قائل شدن در موردی که به نظر من هیچ ضرورتی برایش وجود نداشت. مقاومت کردم، دلخوریم را به رو آوردم و پرسیدم برای یک خانواده مگر چیزی مهم‌تر از سنت هم وجود دارد؟ حربه‌ام گرفت. شستشان خبردار شد که خراب کرده‌اند. هفته‌ی اول تعطیلات زور زده بودند که همه چیز در بهترین شکل ممکن اتفاق بیفتد و انگشت اتهام به سمت من باشد که قدرنشناسی می‌کنم و بیشتر پیششان نمی‌مانم ولی لحظه‌ی آخر خراب کرده بودند. بنابراین تا حرف از سنت شد، پدرم از جاش پرید و با قاطعیت گفت که خودمان می‌رسانیمت.
سوار ماشین شدیم و توی مسیر، مادرم گلچینی را که از آهنگ‌های شهره درست کرده بودم گذاشت توی ضبط. آهنگ اول «سفر» بود. شهره که شروع کرد، مادرم فهمید ترانه می‌تواند به اوضاع و احوال آن لحظه‌ی ما ربط پیدا کند. جلو نشسته بود. صدای ضبط را زیاد کرد، بدون این‌که حرفی بزند یا اشاره‌ای کند که چقدر ترانه به اوضاع و احوال آن لحظه‌ی ما ربط پیدا کرده.
رسیدیم ایستگاه. پدر مستقیم رفت دستشویی و من و مادر نشستیم از این در و آن در حرف زدیم. همیشه توی ایستگاه که نشسته‌ایم و حرف‌های آخرمان را می‌زنیم و منتظریم که موعد حرکت قطار برسد، من از برگشتن پشیمان می‌شوم. می‌بینم که مادر چقدر به بودنم نیاز دارد و چقدر این لحظه‌ها به نظرش غنیمت محسوب می‌شود. همیشه توی ایستگاه، سعی می‌کند حرف‌های خوشایند بزند و من هم جواب‌های خوشایند می‌دهم. راجع به شرایط خانه حرف می‌زنم؛ جوری که انگار هنوز داریم با هم زندگی می‌کنیم و من هم اندازه خودشان درگیر امور هستم و مثلا جای مبل‌ها و خرابی کرکره‌ها روی زندگی روزمره‌ام تاثیر مستقیم دارد.
حرکت قطار که اعلام شد، بلند شدم جفتشان را ببوسم ولی به نظرم رسید که نمی‌خواهند. نفهمیدم چرا و چون به بغل‌کردن و بوسیدن نیاز داشتم، بی‌توجه به اکراهشان، کار خودم را کردم. بعد هم سرم را انداختم پایین و تند آمدم سمت قطار. جلوی واگن شلوغ بود. معطل شدم. مامور قطار که بلیطم را چک کرد، پریدم بالا و همین‌طور که داشتم با چشم شماره کوپه‌ها را می‌خواندم، یکی از پشت صدام زد. یادم نیست که به اسم بود یا فامیل یا مثلا لقبی چیزی. برگشتم. معین بود. مثل همیشه شلخته و با لباس‌های کج و کوله. دست دادیم. روبوسی کردیم. ازش پرسیدم کدام کوپه است و بلیطش را که نشان داد، فهمیدیم چار پنج‌تا با هم فاصله داریم. گفت وسیله‌هاش را می‌گذارد و بعد می‌آید که حرف بزنیم. خوشحال شدم؛ چون دلم گرفته بود و خوب بود که کسی حرف بزند و دلتنگی یا دلگیری یادم برود. توی کوپه که نشستم، احتمالا مثل همیشه از کیفم مجله‌ای چیزی درآورده‌ام و هدفون گذاشته‌ام توی گوشم. درست یادم نیست. و همین طور یادم نیست چقدر گذشت تا معین آمد دم کوپه‌. من اول پاهاش را دیدم، بعد سرم را بلند کردم و چشمم افتاد به لبخندش. آمدم بیرون و شروع کردیم به حرف‌زدن‌.
سالی که من کنکور دادم و تهران قبول شدم، معین رفت شریف؛ مهندسی نفت‌. از معین راجع به بچه ها پرسیدم. بچه‌ها یعنی صادق و مهرداد؛ و نادر نه. دو سال شده که نادر با زنش رفته امریکا و آدمی که رفته امریکا، به نظرم نباید سراغش را از کسی گرفت. باید گذاشت زندگی‌اش را بکند. گور پدر رفقاش. گور پدر هر چیزی که ممکن است به این‌جا وصلش کند. معین لا‌به‌لای حرف‌هاش گفت که نامزد کرده. من جا خوردم؛ چون به نظرم یاغی‌تر از این حرف‌ها بود که نامزد کند و وقتی از نامزدش حرف می‌زند، بگوید خانمم فلان یا خانمم بیسار. خواستم بهش بگویم کُرک و پرت ریخته؛ که عقل کردم و نگفتم. بعد پرسیدم از بین بچه‌های دبیرستان رازی کس دیگری هم ازدواج کرده یا نه؟ چندتا که اسم برد، من خنده‌ام گرفت. پرسید به چی می‌خندم؟ گفتم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روزی بایستم جلوش توی راهروی قطار و آمار بچه‌ها را بگیرم که کی ازدواج کرده، کی نکرده. گفتم قاعده‌اش این بود که بپرسم کی کجا قبول شده، کی دفاع کرده، کی می‌رود سر کار و قس علی هذا.
بعد از دهنم پرید، گفتم چقدر بزرگ شدیم پسر. خیلی کلیشه بود. معین جواب نداد. جوابی هم نداشت البته. خب بزرگ شده بودیم. گفتن نداشت. آن‌قدر بدیهی بود که گفتنش ممکن بود از بداهتش کم کند. باز چرت و پرت گفتیم و من هی وسط حرف‌ها بی‌دلیل اصرار کردم که زندگی‌مان از قبل بهتر شده. البته الان هم که می‌نویسم خیال می‌کنم زندگی بهتر شده؛ یعنی زندگی از روزی که معین را توی قطار دیدم و بهش گفتم زندگی‌مان از قبل بهتر شده هم، به نظرم بهتر شده.
پارت اول حرف‌ها دو ساعت یا کم‌تر/بیشتر طول کشید. گفتیم: «فعلا» و هرکس رفت کوپه‌ی خودش. من گرفتم خوابیدم. دو ساعت یا کم‌تر/بیش‌تر، یادم نیست. بیدار که شدم، هوا تاریک شده بود. قطار برای نماز توقف کرد. جفتمان رفتیم پایین، قدم زدیم، به آدم‌ها نگاه کردیم که با عجله می‌رفتند وضو بگیرند یا خودشان را برسانند نمازخانه و احتمالا جفتمان به این فکر کردیم که زمانی خودمان هم موقع توقف قطار، برای نماز خواندن، همین قدر عجله می‌کردیم. معین شاید؛ ولی من دلم تنگ نشد برای آن روزها و آن حس و حال؛ چون به نظرم رسید که زندگیم در قیاس با قبل بهتر شده.
نمازخوان‌ها آمدند سوار شدند و ما هم دنبالشان سوار شدیم. من برای شام دلمه داشتم، که خواهرم درست کرده بود. معین ساندویچ کتلت داشت. پیشنهاد کرد برویم رستوران قطار؛ هم گپ بزنیم، هم شام بخوریم. رفتیم و رستوران خلوت بود. در همه‌ی سه چارساعتی که حرف می‌زدیم، خلوت بود و مدام هم خلوت‌تر می‌شد. از خودش که حرف زد، دیدم همان آدم قبلی است؛ با همان بی‌قیدی‌ها و در عین حال همان حساسیت. فقط تلخ‌تر شده بود و البته فاصله‌اش از خانواده و مذهب و چیزهایی از این قماش هم بیشتر شده بود. که خب کی نشده؟

۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

عمر اندوه در قرن ما یک سال بیشتر نیست- قسمت دوم

سایت یاهو آن موقع که هنوز برو بیایی داشت، برای بازیابی پسورد ایمیل ساز‌و‌کاری پیش‌بینی کرده بود که، خواسته یا ناخواسته، درس اخلاقی محسوب می‌شد؛ در ستایش صداقت. حساب کاربری که ایجاد می‌کردی، ده تا پرسش جلوت می‌گذاشت و درخواست می‌کرد، به انتخاب خودت، حداقل دوتاش را پاسخ بدهی. قرار بود بعدها که پسورد از یادت رفت، باز این دو تا سوال را جلوت بگذارد. اگر درست جواب می‌دادی، اصالتت تایید می‌شد و پسورد تازه تحویلت می‌داد، اگر نه که حساب مسدود می‌شد. دو پرسشی که من انتخاب کرده بودم، یکی نام عمو/دایی محبوبم بود و یکی، نامِ هم‌بازی بچگی. پاسخم به پرسش اول، Nasser بود و پاسخم به پرسش دوم، Behnam. تایپ که می‌کردم، مطمئن بودم نام‌هایی است که ده سال بعد اگر پاش بیفتد، باز هم می‌نویسمشان. و در عمل هم پاسخ من به آن دوتا پرسش هنوز Nasser و Behnam است.
عمو ناصر را سالی یکی دوبار می بینم و چربی خونش را که فاکتور بگیریم، خوشبختانه هنوز سُر و مُر و گنده، به آدرس مشهد- بولوار شهید صادقی- شهید صادقی ۱۰ زندگی می‌کند. بهنام ولی مُرده و من قبل از مرگش سه چهارسال یک‌بار هم باهاش رو‌به‌رو نمی‌شدم. که بخشیش برمی‌گشت به خل‌شدنِ من و این‌که از سال اول دبیرستان چسبیدم به کنکور و دیگر نرفتم با پسرهای همسایه فوتبال بازی کنم؛ بخشیش هم برمی‌گردد به این که سال ۸۴ آمدم تهران و نشستم تک‌تکِ پل‌های پشت سرم را خراب کردم که هیچ‌وقت نتوانم برگردم. این وسط ممکن است بگویید: «تو هیچ‌گاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی». اما من هنوز فکر می‌کنم شکستن آن پل‌ها ضروری بود، حتی اگر فرو رفته باشم.
بهنام سه سال از من کوچک‌تر بود‌. هم‌کلاس که خب نمی‌شد، هم‌مدرسه‌ای هم نبودیم و همه چیزی که بینمان وجود داشت محدود می‌شد به کوچه یا در اشل بزرگ‌تر شهرک‌مان. توی کوچه تقریبا هر روز فوتبال بازی می‌کردیم و هفته‌ای یک بار می‌رفتیم با تیم فوتبال کوچه‌های دیگر مسابقه می‌دادیم. بازی‌ها دوستانه بود. دوستانه نه به این معنا که اهمیتی نداشت یا برد و باخت مطرح نبود؛ دوستانه از این جهت که یعنی رفت و برگشت نبود، در قالب جام محله برگزار نمی‌شد و نتایج بازی‌ها هیچ‌وقت جایی ثبت نشد. درست نقطه‌ی مقابلِ برادرم و رفقاش که هفت‌هشت سالی از ما بزرگ‌تر بودند و همه چیزشان جدی و مکتوب و حساب‌شده بود. تیمشان اسم داشت و حتی لباس‌های یک‌رنگ و یک‌شکل خریده بودند. برای من، مهم‌تر از فوتبال دوچرخه‌سواری بود و دوچرخه‌سواری فقط با بهنام انجام می‌شد. یک فعالیتِ خصوصی محض بود و هیچ‌وقت حاضر نشدیم هیچ‌کس را به جمع دونفره‌مان وارد کنیم. شاید در مواردی کسی آمده و یکی دو روز به عنوان مهمان به گروه اضافه شده ولی تاکید می‌کنم هیچ‌وقت در لزوم دونفره‌بودن دوچرخه‌سواری‌مان کسی تشکیک نکرد. در مورد دونفره‌بودن آن‌قدر محافظه‌کار بودیم که یک کشیش کاتولیک یا روحانی مسلمان ممکن است در قبال جاری‌شدن عقد نکاح بین دو نفر باشد. یکی دو سال قبل شنیدم در برزیل یا یکی از کشورهای امریکای لاتین سه نفر رفته‌اند شهرداری و ازدواجشان را ثبت کرده‌اند. جالب بود و به نظرم آمد می‌شود تجربه‌اش کرد ولی به دوچرخه‌سواری با بهنام که فکر می‌کنم هم‌چنان مطمئن هستم که نمی‌شد ماجرا را سه نفری کرد.
از بین کارهای مختلفی که با بهنام کردیم، دوتا چیز هنوز یاد بقیه مانده. مادرم دوچرخه‌سواری یادش بود و خواهرم نذری‌پخش‌کردن بین همسایه‌ها. مادر همان‌طور که سرپا داشت جزئیات مرگ بهنام را تعریف می‌کرد و نحوه‌ی مواجهه‌اش با ماجرا و ترتیب مراسم خاک‌سپاری و مجلس یادبود و باقی چیزها، و البته مکث هم نمی‌کرد که من حرفی بزنم، ناگهان مکث کرد و گفت بهنام بعدازظهرها با دوچرخه‌اش می‌آمد، زنگ خانه را می‌زد و می‌پرسید: فلانی هست؟ مادرم سعی کرد «فلانی هست؟» را به همان شکلی بگوید که لابد بهنام ادا می‌کرده. از طوری که مادرم «فلانی هست؟» را به زبان آورد، فهمیدم بهنام تند و یا حتی نجویده حرف می‌زده و سعی کردم نوع حرف‌زدنش را که یادم رفته بود به تصویرش که هنوز یادم بود اضافه کنم؛ چون در تمام مدتی که مادرم داشت راجع به مرگ بهنام حرف می‌زد، بهنام یک موجودیت جسمانی بی‌صدا بود که شلوار گرم‌کن قرمز می‌پوشید و همیشه تی‌شرت یقه‌دار تنش می‌کرد. بعد، خواهرم آمد توی آشپزخانه و دید که فضای آشپزخانه سنگین شده، جا خورد، زل زد به من و مادر پیش‌دستی کرد که: «دارم بهنام رو میگم». خواهرم آه کشید، همان دم در نشست روی صندلی. دید چشم‌های من پر اشک شده و تعریف کرد که خودش هم وقتی تلفنی خبر را از مادرم شنیده، توی خانه‌اش تنها بوده، گوشی را گذاشته و های‌های گریه کرده.
من پرسیدم این اتفاق کی افتاده، مادر گفت آذرماه. تعجب کردم که دفعه‌ی قبل نگفته‌اند و پرسیدم چرا یک ماه بعدش که این‌جا بودم، کسی چیزی نگفت؟ مادر توضیح داد که دفعه‌ی قبل تولدم بوده و نمی‌خواسته‌اند کامم تلم شود. خب من ترسیدم. قصدش این نبود ولی جوری گفت که من فهمیدم تولد نقطه‌ی مقابل مرگ است و چون مرگ نتیجه‌ی محتوم هر تولدی است، اگر بهم گفته بودند، ممکن بود روز تولدم خوشحال نباشم. بعد فکر کردم به سایه‌ی مرگ که من نمی‌دیدم ولی لابد توی جشن مدام بالای سرم حرکت می‌کرده و پدر و مادر یا همه آن‌هایی که آن‌موقع از مرگ بهنام خبر داستند، حرکتش را دیده‌اند. یادم آمد شش سال پیش که همکار مادر سکته‌ی قلبی کرد و مُرد، مادر را وهم برداشته بود که مرگش نزدیک است. هم‌دوره و تقریبا هم‌سن‌و‌سال بودند. حالا بهنام مُرده بود و بهنام از آخرین پسرش، یعنی من، هم سه سال کوچک‌تر بود. حق داشت بترسد. لا‌به‌لای این حرف‌ها و فکرها خواهرم تعریف کرد که وقتی مادر شله‌زرد می‌پخت، بهنام هم برای توزیع کمک می‌کرد. من تنها تصویری که از ماجرا یادم آمد، یک صبح تابستان حدود ساعت ۱۰ بود که داشتیم یک کوچه بالاتر نذری پخش می‌کردیم و شوهرخاله‌ی بهنام که دکتر میان‌سالی بود، اپل کورسای قرمز داشت و توی همان کوچه زندگی می‌کرد تازه مُرده بود و بهنام همین‌طور که پا‌به‌پای من می‌آمد شنیده‌هاش از لحظه‌ی مرگ طرف را تکرار می‌کرد.
بعد دیگر کسی حرفش را نزد تا صبح روز اول فروردین. صبحانه که می‌خوردیم، پدرم رفت توی کوچه سرک کشید و آمد یواش، جوری که من نفهمم، کنار گوش مادرم گفت که درِ حیاط آقای سهرابی بسته است. لباس نو پوشیدیم و آماده شدیم که برویم خانه‌ی مادربزرگ. پدر دوباره رفت توی کوچه سرک کشید و این‌بار جور مضطربی برگشت سمت مادر که یعنی درِ حیاط آقای سهرابی باز است. نمی‌دانست که من خبر دارم و داشت فکر می‌کرد چطور باید ده دقیقه خودشان را گم و گور کنند که من شک برم ندارد. مادرم بلند گفت حتما تا الان سر خاک بوده‌اند و برق از سر پدرم پرید که چرا مادر جلوی من این‌طور بی‌احتیاط حرف زده. مادرم فهمید و گفت که قبلا خبر را به من داده. پدر وا رفت که خب حق هم داشت. من سینه‌ام را صاف کردم و گفتم دوست دارم بیایم و تسلیت بگویم. پدر سر تکان داد، گفت فکر خوبی نیست. گفت دیدنِ من داغشان را تازه می‌کند. به نظرم حرف بی‌خودی بود ولی قبول کردم. تند زدند بیرون و ده دقیقه نشده برگشتند. معلوم بود گریه کرده‌اند. پرسیدم چه خبر بود و پدرم گفت آقای سهرابی سلام رسانده. گفت همان بهتر که نیامدی؛ چون واقعا داغشان تازه می‌شد. مادر هم سرش را به تایید تکان داد گفت بله، بهتر که نیامدی.
مثل همیشه اولین گروهی بودیم که می‌رسیدیم خانه‌ی مادربزرگ. ازمان پذیرایی کرد، عیدی داد و چون دید از بقیه خبری نیست، رفت تلویزیون را روشن کرد که حوصله‌مان سر نرود. برادرم نشسته بود بغلم، زل زده بود به تلویزیون و تخمه می‌شکست. یکی‌دوبار پاهایش را روی هم انداخت، بعد رو کرد به من و پرسید: «بهنام رو کی گفت بهت؟» جواب دادم: «مامان». بعد شروع کرد راجع به مراسم چهلم بهنام حرف زد و این که رفقاش، بچه‌هنری‌های کوله‌به‌پشت، از سمنان آمده‌اند و برایش شعر خوانده‌اند. من خیلی جدی بهش گفتم که موضوع بحث جالبی نیست و ترجیح می‌دهم ادامه ندهد. اصراری نکرد. دوباره زل زد به تلویزیون و تخمه شکست.
عصر چهارم فروردین، خواب بودم که زنگ خانه را زدند. توی خواب و بیداری حواسم بود که طرف مهمانِ ناخوانده است؛ چون آن روز انتظار کسی را نداشتیم. دستی آمد و در اتاق من را بست و بعد صدای احوال‌پرسی و دیده‌بوسی و تعارف‌های معمول. فهمیدم که پدر و مادر بهنام هستند و آمده‌اند بازدید عید. عرق کرده بودم و مثل آدم گناهکاری که مامورها دارند خانه به خانه دنبالش می‌گردند سرم را برده بودم زیر پتو تا به چنگشان نیفتم. قلبم تند می‌زد و از زیر پتو گوش تیز کرده بودم که مبادا کسی اسمی از من ببرد. پدر بهنام مدام می‌گفت حقشان نبوده و می‌پرسید مگر چه کار بدی کرده‌ بودند که این‌طور شد. پدر من دلداری می‌داد و حرف‌هایی می‌زد که معمولا در همچو موقعیت‌هایی زده می‌شود. چه حرف‌هایی؟ خب، مثلا این که این‌طور اتفاق‌ها برای همه هست و به هر حال باید تحمل کرد. پدر بهنام ولی گوش نمی‌داد و می‌گفت نمی‌تواند تحمل کند.

۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

عمر اندوه در قرن ما یک سال بیشتر نیست- قسمت اول

رسمی پا گرفته در خانه‌ی ما که تا ده سال قبل مطلقا وجود خارجی نداشت و به اقتضای دور شدن من از خانه و هم‌زمان پیر شدن آدم‌های دور و بر شکل گرفت و حالا که به مرحله‌ی تکامل رسیده، برایتان توضیحش می‌دهم.
تصمیم گرفته‌اند مرگ آدم‌های بسیار نزدیک را در یک تماس اختصاصی به من خبر بدهند و آدم‌های درجه دوم را در تماسی که به طور معمول دو شب یک‌بار گرفته می‌ شود، لا‌به‌لای حرف‌ها و تعریف ماجراهای روزمره. آدم‌هایی هم، به لحاظ قرابت و اهمیت، درجه‌ی سه محسوب می‌شوند که یا در فاصله‌ی ایستگاه راه‌آهن و خانه خبر م‍ُردنشان را می‌شنوم یا فردا صبحش وقتی که از خواب بیدار شده‌ام و دارم پشت میز صبحانه می‌خورم. اگر تک‌صندلیِ بالا را انتخاب کرده باشم، مادرم برای توضیح ماجرا به کابینت تکیه می دهد و من همین‌طور که چای یا صبحانه می‌خورم، گوش می‌دهم و سرم را به تناوب بالا می‌کنم. اگر تک‌صندلیِ پایین را انتخاب کرده باشم (کاری که این آخرها معمولا می‌کنم)، مادرم به اجاق گاز تکیه می‌دهد و وقت‌هایی که سرم را بالا می‌کنم می‌بینم دست چپش را گذاشته روی لبه‌ی اجاق، پای راستش را خم کرده و همین‌طور که فهرست درگذشتگان را اعلام می‌کند منتظر است من واکنش درخوری نشان بدهم یا درخواست کنم که توضیح بیشتری بدهد‌. این دفعه که رفتم معلوم شد مرگ «بهنام سهرابی» بازی‌شان را به هم ریخته.
ساعت چهار صبح که رسیدم ایستگاه راه‌آهن، یک ربعی می‌شد که پدر و مادرم توی ماشین منتظر بودند. این هم یک جور رسم خانوادگی است و همیشه در مورد همه اعمال شده. ممکن است از بیرون لوس به نظر برسد ولی در بستر خانواده ما جا افتاده و حتی برای استمرار و تقویتش استراتژی‌های خاص پیش‌بینی شده است. برای این‌که حوصله‌ی کسی سر نرود، همیشه مستقبلین دو نفر هستند. ترکیبی دونفره که به صورت رندوم از میان این سه نفر انتخاب می‌شود: پدر، مادر و برادرم. برادرم ۳۵ ساله است، هنوز مستقل نشده و به نظرش مهم‌ترین دستاورد یک پسر مجرد که در خانه‌ی والدینش زندگی می کند این است که با پدر خانواده سهمی یکسان از کنترل تلویزیون داشته باشد. برادرم افسرده است و همیشه غر می‌زند که چرا پدر حاضر نیست کنترل را با کسی تقسیم کند. من البته استثنا هستم‌‌. توریست محسوب می شوم و از این امتیاز برخوردارم که پدر در برابرم کمی انعطاف به خرج بدهد‌. در عین حال که حقی برایم قائل نیست، می‌داند چالش با من در بلند مدت سود چندانی ندارد‌. من درک می کنم که کنترل آخرین سنگر باقی‌مانده برای پدر است و به نظرم مقاومت و دو دوتا چارتایش منطقی است‌. پرانتز بسته.
از ایستگاه تا خانه حرف‌های معمولی زدیم. هم آن‌ها گیج و خواب‌آلود بودند، هم من. گفتم وقتی سوار می‌شدم هوای تهران گرم بود، گفتم قطار در ایستگاه نقاب الکی یک ساعت معطلمان کرد و توضیح دادم که دوتا از هم‌کوپه‌ای‌ها سبزوار پیاده شدند. پدر و مادرم خیلی دوست دارند بشنوند که جای من در قطار راحت بوده و سه چارسالی می‌شود که وقتی می‌پرسند، بلافاصله جواب می‌دهم: «بله. تمیز و خلوت بود». همین باعث شده مادرم معتقد باشد که من آدم خوش‌شانسی هستم؛ چون خودش هر وقت با قطار آمده تهران، یا کوپه‌اش نزدیک دستشویی بوده یا تخت بالا را بهش داده‌اند و یا واگن آخر بوده و از تکان‌های شدید قطار دل‌آشوبه گرفته‌.
خانه که رسیدیم دیدم مادربزرگ وسط هال خوابیده و شستم خبردار شد پدر و مادرم خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کردم خوابشان می‌آید؛ و گرنه معقول نبود همچو موضوع مهمی در طول مسیر به من گفته نشود. برادرم که اندازه من و یا شاید بیشتر از من با مادربزرگ مشکل دارد، کف اتاق «مامان و بابا» خوابیده بود. از دم در سرک کشیدم و دیدم تشک انداخته کنار تختشان. درست که والدین ما سال‌هاست به هم دست نمی‌زنند و درِ اتاق خوابشان چارتاق باز است ولی به نظرم رسید خوابیدن پسر ۳۵ ساله‌شان توی آن اتاق و چسبیده به تخت دونفره، ماجرا را زیادی گل‌درشت کرده. برادرم از سر و صدا بیدار شد. پرسیدم چرا آن‌جا خوابیده، جواب داد که کفرش درمی‌آید وقتی مادربزرگ برای نماز صبح بیدار می‌شود و بالای سرش وزوز می‌کند.
بعد رفتم توی اتاق خودم و دیدم خواهرم تشک انداخته وسط و با نیم‌متر فاصله از تخت من خوابیده است. این یکی را خبر داشتم؛ چون شوهرش از چهل و پنج روز قبل برای ماموریت رفته بود برزیل و خواهرم، به قول خودش، می خواست دوباره برگردد به دوران زندگی مجردی. این را قبلا پای تلفن گفته بود وقتی پرسیدم که چرا خانه‌ی خودش نمانده. لباس عوض کردم و رفتم آشپزخانه آب بخورم، مادرم دنبالم آمد که ببیند اگر گرسنه هستم برام کوکو گرم کند. گفتم گرسنه نیستم و پرسیدم چرا هیچ‌کس نرفته اتاقِ بالا روی تخت بخوابد. مادرم مثل مهمان‌خانه‌داری که بابت شلوغ‌بودن مهمان‌خانه‌اش شرمنده باشد، عذرخواهی کرد و گفت که بخاری آن اتاق را یادشان نبوده روشن کنند. من برای این که فضا عوض بشود، شروع کردم با اسم «اتاقِ بالا» شوخی‌کردن. مادرم مثل همیشه دل داد به شوخی و شرمندگی قبل یادش رفت‌. از این جهت به نظرم شبیه گوگوش در کنسرت‌های اخیرش شده که بعد از خواندن «مرداب» پشت می‌کند به جمعیت، اشک‌هایش را پاک می‌کند، بعد بلافاصله می‌چرخد و با اولین ضربه‌ی درامز شروع می‌کند به رقصیدن.
۹ که بیدار شدم، پدر و برادرم رفته بودند. مادرم داشت با مادربزرگ صبحانه می‌خورد. خواهرم هنوز خواب بود. با مادربزرگ روبوسی کردم، بهم خوشامد گفت و من لب و دهنم را کج کردم که چه معنی دارد دیگران ورودم به خانه‌ی خودمان را خوشامد بگویند. بعد پدرم برگشت و مادربزرگ را برد. برای خودم چای ریختم و نشستم روی تک‌صندلیِ پایین. مادرم نشست رو‌به‌روم و همین‌طور که صبحانه می‌خوردم از چند نفری که در سه ماه اخیر مُرده بودند اسم برد. تنها کسی که الان یادم مانده، مدیر پنجم دبستانم بود که یک کوچه پایین‌تر از ما زندگی می‌کرد و من سه سال با پسرش هم‌کلاس بودم. مادرم قبلا گفته بود که فلانی سرطان خون گرفته، برای همین خبر مردنش را که داد، واکنش خاصی نشان ندادم. صبحانه‌ام که تمام شد، به شوخی گفتم: «همینا بود؟». داشت میز را جمع می‌کرد و بفهمی‌نفهمی گفت: «آره». شاید هم نگفت و مثلا سر تکان داد. مقصودم این است که تایید کرد فقط همین‌ها بوده.
رفتم توی اتاق، دیدم خواهرم بیدار شده و توی تشک غلت می‌زند. بهش گفتم دلتنگ شوهرش نباشد و همین‌طور گفتم که فر موهایش خیلی خوب از کار درآمده. خوشحال شد و بعد بدون این‌که لحاف و تشک را جمع کند رفت صبحانه بخورد. من روی تخت دراز کشیدم و «مادام بوواری» را شروع کردم. اول، مقدمه‌ی مهدی سحابی را خواندم و نصفه‌هاش همین که دیدم دارد قصه را لو می‌دهد، بی‌خیال شدم و رفتم سر وقت خود داستان. این بین‌ها، مادرم رفت تلویزیون را روشن کرد و من بلند شدم در اتاق را بستم. سی چهل صفحه خواندم، بعد رفتم دوباره چای بخورم. خواهرم توی هال نشسته بود تلویزیون می‌دید. وارد آشپزخانه که شدم، مادر سریع چرخید سمت من. توی دستش کفگیر بود و داشت کف‌های روی آبِ برنج را می‌گرفت‌. یک‌طور عجیبی نگاه کرد؛ طوری که من یادم رفت آمده بودم چکار کنم. سر جام ایستادم. مِن و مِن کرد و  گفت اتفاق دیگری هم افتاده، یک نفر دیگر هم مُرده که هنوز به من نگفته‌اند. پرسیدم کی؟ ازم خواست که بنشینم. من همین‌طور که روی تک‌صندلیِ بالا می‌نشستم، دوباره پرسیدم کی؟ و به ذهنم فشار آوردم که چه کسی ممکن است مُرده باشد و به من نگفته باشند.
به لحن معمولش غم اضافه کرد، گفت: «بهنام سهرابی».

۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه

جشن بی‌کران

«از صبح روزی شروع شد که زرین‌کلاه از خیر صبحانه گذشت، برگشت به اتاق، روی تخت خوابید و پاهایش را از هم باز کرد. مشتری آمد. مردی بود که سر نداشت. کارش را کرد و رفت؛ و از آن روز دیگر تمام مشتری‌ها بی‌سر بودند. زرین‌کلاه جرات نداشت با کسی درباره‌اش حرف بزند. ممکن بود بگویند جنی شده...»

از خواندن یادداشت‌های شهرنوش پارسی‌پور شروع شد. نوشته بود اوایل ازدواج با تقوایی، یکی از اقوام شوهرش بی‌خبر آمده تهران و صاف رفته زنگ خانه‌ی آن‌ها را زده. نوشته بود دیگر تحمل مهمان‌های ناخوانده و آدم‌های بی‌ربط را توی خانه‌اش نداشته. خیلی ساده تصمیم گرفته که مهمان تازه را نبیند. سعی کرده کسی را که ایستاده جلوش و سلام می‌کند ندیده بگیرد. جوری زندگی کند که انگار آن آدم‌ها وجود خارجی ندارند و آن‌طور که خودش می‌گوید هیچ‌وقت وانمود نکرده. فقط سعی کرده نبیند و بعد هم دیگر ندیده.

از یک ماه پیش شروع شد که رفتم شیراز و چون رویای جشن هنر داشتم، تصمیم گرفتم تقویم شهریور ۵۳ باشد. به باغ دلگشا که رسیدیم، خزیدم پشت عمارت و با چشم‌های خودم دیدم که بیژن مفید فریدونِ «ناگهان هذا حبیب الله...» شده بود. باد می‌آمد و مویه‌ای آهسته‌آهسته اوج می‌گرفت. تخت جمشید رفتیم و دیدم که آربی اوانسیان داشت وسط خرابه‌های پرسپولیس «ویس و رامین» اجرا می‌کرد. به کسی نگفتم؛ چون می‌ترسیدم بگویند جنی شده. فقط به گیتا ردیف صندلی‌ها را نشان دادم که شماره داشت و گفتم زمانی این‌جا وسط این محوطه فرخنده باور و شمسی فضل‌اللهی ویس و رامین بازی کرده‌اند. گیتا طوری نگاه کرد به سکو، به ردیف صندلی‌ها و به محوطه، که انگار دارد می‌بیند و من خوشحال شدم؛ مثل آدم جن‌زده‌ای که می‌فهمد تنها نیست. می‌فهمد جن‌ها سراغ یکی دیگر هم رفته‌اند.

از شبی در تابستان امسال شروع شد که با همسایه‌ها نشسته بودیم توی حیاط و ندا قرار بود وسیله‌هاش را جمع کند. مست بودیم. ندا از حال و هوای خانه حرف می‌زد و می‌گفت این‌جا همیشه حضور چیزی را حس کرده و فکر کرده که همین روزهاست دیوانه بشود. ترسیده بود، ولی باز به رفتن که فکر می‌کرد گریه‌اش می‌گرفت و می‌گفت نمی‌خواهد برود.

از شبی شروع شد که پیش پویا بودم و با هم عکس‌های روی آینه‌ی اتاق مادربزرگش را نگاه می‌کردیم و پویا راجع به آدم‌ها توی هر عکس توضیح می‌داد که یکی اعدام شده، یکی زندان رفته، یکی مهاجرت کرده و این عکسِ فلانی است روزی که از زندان آزاد شد یا بهمانی دو ماه قبل از این که از غصه دق کند. نصفه‌های شب بیدار شدم. یاد عکس‌ها افتادم، و حس کردم حجم خانه دیگر کفاف آن قصه‌ها را نمی‌دهد.

از همان موقع‌ها شروع شد...

۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه

پس بذار منم برات قصه بگم

ایستاده بودیم وسط باشگاه دانشجویان دانشگاه تهران منتظر شروع نمایش که چشمم خورد به تابلوی اتاق نشریات و یادم آمد چهارسال پیش چقدر این‌جا رفت و آمد داشتم، برای گرفتن مجوز با آدم‌ها چانه می‌زدم و ظهر سر کارگاه‌های بی‌فایده‌ی روزنامه‌نگاری حاضر می‌شدم. به امیر‌مسعود گفتم این‌جا یادآور روزهای به‌خصوصی است که من هیچ میلی به بازگشتشان ندارم. گفتم چهار سال پیش درست همین جایی ایستاده بودم که الان ایستاده‌ایم ولی هیچ چیز نوستالژیکی درباره‌اش وجود ندارد. دو روز بعد هم وقتی از جلوی سردر دانشگاه تهران رد شدم، دیدم هیچ خبری نیست؛ نه توی دانشگاه، نه توی سر من. خوشم نیامد که این‌قدر بی‌تفاوتم. به خودم نهیب زدم و گفتم: «با مهر به گذشته بنگر.»
...
تی اس الیوت در بند اول شعر The Waste Land سروده: Winter kept us warm. من یک‌بار به میم گفتم که عشق به او شبیه این خط شعر از الیوت بود. گرمم می‌کرد و گرم نگهم می‌داشت. امروز پای ترجمه‌ی سرزمین هرز، توضیحات بهمن شعله‌ور را خواندم. نوشته بود آوریل، اولین ماه بهار، فقط برای یک احمق ستمگرترین ماه‌هاست؛ چون از خواب زمستانی که به آن خو کرده، بیدارش می‌کند (نقل به مضمون). خوب که فکر کردم، دیدم عشق به میم هم گرمای کاذب بوده. شعر را دوباره خواندم و گفتم: «با خشم به گذشته بنگر.»
...
یکی از آن دو مرد به لوط گفت: «برای نجات جان خود فرار کنید و به پشت سر هم نگاه نکنید»...اما زن لوط به پشت سر نگریست و به ستونی از نمک مبدل شد.
سفر پیدایش، باب نوزده، آیات هفده و بیست و شش